معلم ادبیاتی داشتیم که خدا رحمتش کند روز اولی که به کلاسمان آمد گفت از هر روزتان چیزی بنویسید ولو یک جمله.
آرزو ها و خواسته ها، اندیشه ها و دغدغه های ذهنیمان و همه ی سرد و گرم هایی که روزگار ما را به چشانیدنش دعوت می کند را بنویسیم ولو یک جمله، چرا که تا به خودمان بجنبیم می بینیم که گرد ایام به رویشان نشسته و از خاطرمان رفته است.
این نوشتن ها به من چند چیز را نشان داده اند:
یکی اینکه چقدر در طول زمان باور هایم تغییر کرده اند. باور هایم در حوزه های مختلف درباره ی اجتماع، ملیت، اخلاقیات و حتی الگوی زندگی تغییر کرده اند و مرا به بک باور، باورمندتر کردند و آن هم باور به تغییر است.
دوم آنکه چه اندازه احساساتم نامانا هستند. احساساتم نسبت به موقعیت های زندگی ، موفقیت ها و شکست ها، دغدغه های روزانه و و حتی آدم ها. از پیش آمدن اتفاقاتی می ترسیدم که هرگز نیامدند و دلخوش به شدن هایی بودم که شد ولی شیرینیش آن طوری نبود که تصور می کردم و یا بود و زود عادت کردم.
و از همه مهم تر می بینم که تا چه اندازه فراموش کارم. فراموش می کنم که از چه روی این همه را انجام می دهم و یادم می رود در میان این همه فکر و این همه تصویر، معجزه ی خورشید بر پهنه آسمان می تابد، پیام باران از ابر ها می چکد، وسعت سبزه زار را لحاف سپید برف می پوشاند و من فراموشکار، تکرار می شوم در میان این همه نو به نو شدن ها.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *