سال ها پیش وقتی تنها وسیله ی نقلیه ام سه چرخه ای بود آبی رنگ و تعداد سال های عمرم هم از انگشتان یک دست کمتر بود، من هم به مانند تمام هم سالانم، دوست داشتم که هرچه زودتر به دنیای بزرگ ترها وارد شوم و برای این کار هر چه را که متعلق به آن جماعت می دیدم طلب می کردم. در این میان کمربند، ساعت، کیف پول و کلید برای من از محبوب ترین وسایل بودند. خودم را با این تجهیزات شبیه به بزرگتر ها می کردم و با تقلید از ظاهرشان احساس بزرگ بودن می کردم، اما همچنان کودکی چهار ساله بودم که شب را با ترس و وحشت از تاریکی به صبح می رساند.

و حالا که سال های عمرم از تعداد تمام انگشتان دست و پایم هم فراتر رفته اند، آدم بزرگ هایی را در موقعیت های اجتماعی گوناگون می بینم که همچنان مشغول همان بازی هستند، لباس ها و تجهیزات این بازی جایشان را با عبارات پیچیده نمایشی و پز های عالی عوض کرده اند و دریغ که در پس این همه تقلید خبری از خرد و اندیشه نیست.

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *