رفتار مناسبتی رفتاری است که عموم مردم در ایام خاصی از خودشان نشان می دهند که به آنها رسم و روسم، آداب یا مناسک هم گفته می شود. با این تعریف از رژه ی تیم های حاضر در المپیک تا هدیه دادن شکلات ولنتاین همه نوعی رفتار مناسبتی هستند.

هرکدام از این ایام و مناسبت ها هم بنا به دلیلی شکل گرفته اند که معمولا روح این مراسم با خصلتی انسانی گره خورده است. همبستگی و ارزش های اخلاقی در مناسبات ورزشی، عشق و ارزش صمیمیت در ولنتاین، روشنایی و امید به زندگی در یلدا و نو شوندگی و تولدی دوباره در نوروز همه اشاراتی واضح به ارزش های والای انسانی دارند. مناسبت ها قرارداد های جمعی ای هستند که اگر یادمان نرود برای چه برپا شده اند در رشد مهارت های ارتباطی و انسانی یاری گر هستند. اما چه بسیار پیش می آید که باید ها و نبایدهای رسم و رسوم این مناسبات آنچنان مهم تر از روح آنها می شوند که فردای روز مناسبت باید به تیمار زخم های ناشی از آن پرداخت. زخمی های ولنتاین یا مجروحین مناسبتی آنهایی هستند که فردای مراسم از به جا نیامدن شایسته و بایسته ی آیین ها لب به شکایت می گشایند و فراموش می کنند روح دوست داشتن و صمیمیتی که مقدم بر هر آیینی است.

 

 

ما آنقدرها هم به چشم دیگران دیده نمی شویم، این پرسش همگانی که “مردم درباره ما چی فکر می کنن؟” پاسخش بسیار ساده است، مردم به خود مشغول ترند تا به شما، مردم هم در فکرشان مشغول همین سوال درباره مردم دیگری هستند و بنا بر آن مشغول به ساختن هویتی مقبول برای دیگران، آنچنان که حتی اگر در آسمان هم پرواز کنید و یا به دریا سقوط کنید به چشمشان نخواهید آمد.

نقاشی زیر به نام منظره ای با سقوط Icarusشناخته می شود (landscape with the Fall of Icarus) اما خود Icarus کجاست ؟

در پلان نخست کشاورزی با اسبش مشغول شخم زدن زمین است، کمی عقب تر در پلان دوم چوپانی چوب دست به بغل زده، سر به آسمان فراز کرده و شاید در پی پیش بینی وضع هواست، سگ وفادارش هم قلاده به گرن پیش پایش نشسته و بر خلاف صاحب سر به هوایش چشم به گوسفندان دارد.در سمت چپ منظره ی منظم شهر را در دوردست می بینیم و در سمت راست کشتی و ملوانانش را که مشغول وظایفشان هستند.

اما در پایین سمت راست ماهیگیری قلابش را به دریا انداخته و در تلاش برای صید روزانه است و پرنده ای بر شاخه درخت بالای سرش به تماشا نشسته است و هیچ کدام از این ها Icarus نیسستند او نه چهره اش بلکه تنها پاهایش در میانه آب در گوشه ی سمت راست معلوم است.

پی نوشت:

در افسانه های کهن یونان داستانی درباره تراژدی Icarus وجود دارد. او که قصد پرواز با بال های ساخته شده از پر و موم توسط پدرش Daedalus را دارد از نصیحت پدر مبنی بر خودداری از پرواز در نزدیکی خورشید سر باز می زند، به همین سبب موم ها در برابر گرمای آفتاب نرم می شوند و پر ها از هم گسیخته و در نتیجه Icarus جوان در آب سقوط می کند و جان می بازد.

©بنیاد بیدار

 

 

چگونه است که به دیگری عشق و دوست داشتن ابراز می داریم در حالی که خودمان از آن تهی هستیم؟ چه طور از مرد یا زنی توقع داریم که دوستمان داشته باشد در حالی که خودمان را دوست داشتنی نمی دانیم ؟

عزیزا، اگر خودت را دوست نداشته باشی و در رابطه به گدایی محبت بنشینی، آن ارتباط خواه نا خواه شرایط ناخوشایندی را برای هر دو طرف رابطه ایجاد خواهد کرد.

و البته که دوست داشتن خود با خودخواهی فرق بسیاری دارد…

 

 

سال ها پیش وقتی تنها وسیله ی نقلیه ام سه چرخه ای بود آبی رنگ و تعداد سال های عمرم هم از انگشتان یک دست کمتر بود، من هم به مانند تمام هم سالانم، دوست داشتم که هرچه زودتر به دنیای بزرگ ترها وارد شوم و برای این کار هر چه را که متعلق به آن جماعت می دیدم طلب می کردم. در این میان کمربند، ساعت، کیف پول و کلید برای من از محبوب ترین وسایل بودند. خودم را با این تجهیزات شبیه به بزرگتر ها می کردم و با تقلید از ظاهرشان احساس بزرگ بودن می کردم، اما همچنان کودکی چهار ساله بودم که شب را با ترس و وحشت از تاریکی به صبح می رساند.

و حالا که سال های عمرم از تعداد تمام انگشتان دست و پایم هم فراتر رفته اند، آدم بزرگ هایی را در موقعیت های اجتماعی گوناگون می بینم که همچنان مشغول همان بازی هستند، لباس ها و تجهیزات این بازی جایشان را با عبارات پیچیده نمایشی و پز های عالی عوض کرده اند و دریغ که در پس این همه تقلید خبری از خرد و اندیشه نیست.

 

همه ی عمر را باخودم جنگیدم، خانواده گفت این طور نباش پس تلاش کردم که نباشم، جامعه گفت آن طور باش تلاش کردم آن طور شوم، ازدواج کردم همسرم این طور بودن را بهتر دید رفتم که این طور شوم، مهاجرت کردم دیدم جامعه جدید طور دیگر بودن را می خواهد و … این قصه پایان ندارد و در این از طوری به طور دیگر شدن ها بود که عمرم گذشت.
بی طور باشیم، نه این طور و نه آن طور. به قول دوستی می گفت، برای داشتن سر توی سر ها تمام توان و انرژیم را گذاشته ام و امروز شاید سری داشته باشم اما تنی برایم نمانده که سر را رویش بگذارم.

کاری نکردن

Is it possible to actually do nothing?

Posted by Beedar Centre on Thursday, December 7, 2017
تعطیلات با ذهن آگاهی

Are You Ready for a Mindful and Joyful Holiday?

Posted by Beedar Centre on Thursday, December 7, 2017

کمتر جهانگردی است که وقت رفتن به پاریس از دیدن موزه لوور صرف نظر کرده باشد. موزه ای که بخش مهمی از آثار ارزشمند تاریخی و هنری را در خود جای داده است.

به عنوان یک توریست شاید یک روز از سفر فشرده به پاریس را برای دیدن موزه صرف کردن و با سرعتی زیاد آثار را از پیش چشم گذرانیدن کار عجیبی نباشد و بعد از آن می توان در دفترچه ی دیدنی ها کنار نام موزه لور هم تیک زد. اما قصه از آنجا شروع می شود که احساس کنیم واقعا موزه لور را دیده ایم و از آن جالب تر این است که گمان کنیم به اندازه یک کارشناس هنری و یا تاریخی می توانیم درباره آثار به جا مانده از اجدادمان داد سخن سر دهیم.

همین نکته در باره موضوعات خودکاوی هم ممکن است برای بعضی هایمان پیش بیاید و با یک سفر توریستی در ابیات مولانا و یا سیر و سیاحتی گذرا در مفاهیم خودکاوی و خواندن چند خط کتاب (بدون تعمق، تمرین و ادراک) و شنیدن چند سخنرانی، شاید ناگهان احساس همه چیز دانی برایمان تولید کند و بعد چون حیف است که دروازه های این مخزن علم و اسرار معرفت را هم به روی عوام نگشاییم چون پیر طریقت و کاشف اسرار غیب، آسمان و ریسمان را در سخنرانی ها به هم می بافیم وکوانتوم و عرفان و میدان و فرکانس و ارتعاش و جذب و معنویت و آیه و حدیث را به هم ربط می دهیم تا چراغی باشد برای راه آیندگان.

خمش کردم سخن کوتاه خوشتر …

به قول آقا جلال:

یک سخن از دوزخ آید سوی لب

یک سخن از شهر جان در کوی لب

ذهن آگاهی

ذهن آگاهی برای زندگی

Posted by Beedar Centre on Thursday, November 30, 2017

معلم ادبیاتی داشتیم که خدا رحمتش کند روز اولی که به کلاسمان آمد گفت از هر روزتان چیزی بنویسید ولو یک جمله.
آرزو ها و خواسته ها، اندیشه ها و دغدغه های ذهنیمان و همه ی سرد و گرم هایی که روزگار ما را به چشانیدنش دعوت می کند را بنویسیم ولو یک جمله، چرا که تا به خودمان بجنبیم می بینیم که گرد ایام به رویشان نشسته و از خاطرمان رفته است.
این نوشتن ها به من چند چیز را نشان داده اند:
یکی اینکه چقدر در طول زمان باور هایم تغییر کرده اند. باور هایم در حوزه های مختلف درباره ی اجتماع، ملیت، اخلاقیات و حتی الگوی زندگی تغییر کرده اند و مرا به بک باور، باورمندتر کردند و آن هم باور به تغییر است.
دوم آنکه چه اندازه احساساتم نامانا هستند. احساساتم نسبت به موقعیت های زندگی ، موفقیت ها و شکست ها، دغدغه های روزانه و و حتی آدم ها. از پیش آمدن اتفاقاتی می ترسیدم که هرگز نیامدند و دلخوش به شدن هایی بودم که شد ولی شیرینیش آن طوری نبود که تصور می کردم و یا بود و زود عادت کردم.
و از همه مهم تر می بینم که تا چه اندازه فراموش کارم. فراموش می کنم که از چه روی این همه را انجام می دهم و یادم می رود در میان این همه فکر و این همه تصویر، معجزه ی خورشید بر پهنه آسمان می تابد، پیام باران از ابر ها می چکد، وسعت سبزه زار را لحاف سپید برف می پوشاند و من فراموشکار، تکرار می شوم در میان این همه نو به نو شدن ها.